از بهشت برایم بگو. . . (داستان کوتاه)
نسیمی سرد با اجزای صورتم میرقصید و در ابریشم موهایم فرو میرفت، پاهای برهنهام را چمنی سبز در آغوش داشت، رهایی تنها چیزی بود که مغزم میتوانست احساسش کند، نفس عمیقی کشیدم ، با تمام وجودم میتوانستم رایحهی مدهوشکننده را احساس کنم، رایحهیی که ذهنم را منگ میکرد، نسیمی به اغواگری سایهی خنک در فصل گرما با چنان ظرافتی در چمن اطرافم میلولید گویا در تلاش بود روحم را ببلعد و با خود به فرسنگها دورتر ببرد و در دل ناشناختهها غرق کند. میتوانستم ضربان قلبم را احساس کنم، زیباترین موسیقی که جسمم را به اشتیاق وا میداشت، میخواستم پرواز کنم . . .
Comments
0 comment(s) so far
Please login to add comments.