کوچه خاطرهها (داستان کوتاه)
پلکهایش را روی هم گذاشته بود، چشمانش را بسته بود واشکهایش همچو مروارید از گوشهٔ چشماش با سیاهی سُرمهاش یکجا شده واز صورت ماهگونش سرازیر میشد.ولی بازهم از زیباییاش چیزی کاسته نشده بود، در آن لباس سفید که دیگر همچون ماه شب چهارده میدرخشید.شبیه عروسکی شده بود که فقط باید در شیشه فروشگاهِ میگذاشتی و به آن مینگریستی. . . این داستان را یلدا رفیعی نوشته است.
نظرات
0 نظراتی که تا به حال رسیده است
لطفا برای گذاشتن نظرات وارد سیستم شوید.