شبانه ها (داستان)
تازه سر و کله بهار تو ونیز پیدا شده بود که یک روز صبح چشمم افتاد به تونی گاردنر نشسته بود وسط چند تا توریست ما تمام هفته شلوغ اول را توی میدان کار کرده بودیم بگذارید برایتان بگویم بعد از آن همه ساعت های خسته کننده ککه پشت کافه اجرا داشتیم و مدام توی دست و پای مشتری هایی بودیم که می خواستند از پله ها بالا و پایین بروند تازه نفس راحتی می کشیدیم…
Comments
0 comment(s) so far
Please login to add comments.